- تاریخ: آذر ۵, ۱۴۰۴
- شناسه خبر: 41576
نخ ایمان در دستان حاج برات/ پالانی که تاریخ را حمل کرد
حاج برات: سال ۱۳۱۳ به دنیا آمدم. وقتی ۶۰ سال پیش از روستا به زنجان مهاجرت کردم، کسی این کار را بلد نبود. پالانبندی یادگار پدربزرگان ما بود. اولش در روستا پالان میبستم، کار چنان رونق داشت برایم گوسفند قربانی میکردند.

به گزارش « پایگاه خبری – تحلیلی پیام ملّت»- فائزه تقیلو: در هوای پاییزی زنجان، نسیم ملایمی از میان میدان میوهفروشها میگذرد و بوی سیب و انار تازه در هوا پیچیده است. نگاهم روی سبدهای رنگارنگ میچرخد؛ سیبهای سرخ، نارنگیهای زرد و چرخدستیهایی که با صدای خاصی در آسفالت میلغزند. در این غوغای زندگی، از خود میپرسم: در شهری که بوی تازگی میدهد، آیا هنوز ردی از مشاغل اصیل و فراموششده مانده است؟ این پرسش مرا به کوچهای باریک میکشاند، جایی که بوی کهنهی پلاس و نخ، خبر از گذشتهای زنده میدهد.
در انتهای کوچهی خاکگرفته، مغازهای با در آلومینیومی کشویی و سقفی کوتاه پدیدار میشود. صدای فرو رفتن سوزن در پلاس، سکوت کوچه را می شکند. داخل میروم، چند نفر مشغول صحبتاند. از اولین نفری که جلوی چشمم ظاهر میشودمیپرسم: «حاج برات؟» با احترام به پیرمردی اشاره میکنند که میان بخاری گازی و یخچال رنگورورفته، روی زمین نشسته. موهایش سفید چون برف زمستان، چشمانش زنده و شفاف. چطور ممکن است دستانی به این سن هنوز چنین چابک باشند؟
از او می خواهم خودش را معرفی کند.
با لحنی آرام و لهجهی زنجانی دلنشین میگوید: سال ۱۳۱۳ به دنیا آمدم. وقتی ۶۰ سال پیش از روستا به زنجان مهاجرت کردم، کسی این کار را بلد نبود. پالانبندی یادگار پدربزرگان ما بود. اولش در روستا پالان میبستم، این کار چنان رونق داشت برایم گوسفند قربانی میکردند، چون پالانم راحت بود و حیوان زخمی نمی شد.
دستانش همزمان با سخن، نخ را از میان پلاس میکشد. میپرسم آیا این صدای آرام سوزن، موسیقی زندگیاش بوده؟ لبخند میزند و ادامه میدهد: اوایل که جوان تر بودم از صبح تا شب، ۲۴ ساعته کار میکردم. روزی پنج پالان میدوختم. شبها چراغ نفتی روشن میکردم، خوابم نمیبرد مگر صدای سوزن آرامم میکرد.

حاج برات از روستاهای قزلتپه، حاجکندی و امین آباد یاد میکند، جاهایی که نامشان با صدای پالاندوزی او گره خورده است.
وقتی از گذشتههای جنگ میگوید، دستانش لحظهای مکث میکند. میپرسم: در آن روزها که گلوله و خوف در هوا بود، جای هنر او کجا بود؟ پاسخ میدهد: کامیون مهمات نمیتوانست از جبهه رد شود، دشمن میزدشان. شبانه با اسب و قاطر مهمات میبردند. من هر سال صد پالان برای جبهه صلواتی میدوختم. از بیستوهشت پالاندوز زنجان، هیچکدام مثل من کار نکردند. لبخند تلخی روی چهرهاش مینشیند و با صدای گرفته ادامه میدهد: صدام حسین زمانی در رادیو اعلام کرد: درصورتی که پیروز شو م، از پالاندوزان اثری نخواهد ماند. چون تنها راه رساندن مهمات به خط مقدم ما بودیم که با جا ساز کردن مهمات در پالان در جلوی دشمن ایستادیم اما هیچکس نگفت، حاجی دستت درد نکند! فقط خدا دید.
روی دیوار مغازهاش عکسی سیاهوسفید آویزان است؛ جوانی با کلاه نمدی کنار اسبی زینشده. با افتخار آن را نشانم میدهد و میگوید: زمان ما مردم نان جو میخوردند، ولی شادی داشتند. پالان، ستون زندگیشان بود. اگر پالان نبود، زندگی نمیچرخید.
با غرور ادامه میدهد: چهاربار سفر حج رفتم، پدر و مادرم را هجده سال نگه داشتم، دو برادرم را زن دادم. هیچکس مثل من خدمت نکرد. پسرانم جبهه می رفتند و من اینجا برای رساندن مهمات به خط مقدم پالان میدوختم .
میپرسم راز این همه توان و باور چیست؟ با اطمینان پاسخ میدهد: «الکاسب حبیبالله است؛ کاسب حبیب خداست. اگر ۲۴ ساعت نماز بخوانم، ثوابش به اندازه کار روزانهام نیست.

سوزن را لحظهای نگه میدارد، نفس آرامی میکشد و می گوید. هفتماهه به دنیا آمدم. مادرم میگفت هر که هفتماههست، یا پهلوان شد ه یا مجتهد. من پالاندوز شدم، ولی خدا خواست در کارم نامدار باشم. تا امروز گوشم خوب میشنود، چشمانم خوب میبیند، هیچ دردی ندارم. چون دعای حیوانات پشتم بوده. هیچوقت پالانی ندوختم که یک موی حیوان کنده شود.
آیا همین مهرورزی به حیوانات، رمز سلامت و آرامش اوست؟ شاید— چون نگاهش هنوز روشنی خاصی دارد، مثل دستانی که از ایمان نیرو میگیرند.
با اندوهی آرام به گوشهی مغازه نگاه میکند؛ به جوالدوز، کفه، فرشهای کهنه، پلاسهایی که تکیهگاه پالاناند و میگوید: زمانی در روستای حاج آرش ۵۵۰ الاغ بود، حالا فقط سه راس مانده. مردم با موتور و ماشین میچرخند، دیگر کسی یادش نیست پالان چیست.
میپرسم وقتی میبیند هنر اجدادی در خطر فراموشی است چه حالی دارد؟ جوابش دردناک است با آه و افسوس می گوید: حالا من ماندهام با مهارتهایی که دیگر به دردِ هیچکس نمیخورد. میدانی دردناکترین قسمت چیست؟ این که در دنیای امروز، دیگر ارزشی برای ماندگاری و اصال قائل نیستند. من دیگر منتظر الاغی نیستم که بیاید، منتظر فرزندی هستم که میراث پالان دوزی را از زیر آوار فراموشی بیرون بکشد.
چرا که پوست حیوان با پالانهای غیراصولی زخمی می شود در گذشته اگر ما نبودیم، مردم از گرسنگی میمردند و در جنگ پیروز نمی شدیم.

از پنج شاگرد تربیتشدهاش نام میبرد، اما هیچکدام ادامه ندادند. پسرم هم رها کرد. زنش گفت این کار دون شخصیت است. اما پالاندوزی هنر است و خدمت
۹۲سال از عمرش گذشته و هنوز صدای آرام سوزن با ریتمی شبیه تپش قلب فضا را پر کرده. هر بخیه روی پلاس، یادگار دل مردی است که کار را عبادت میداند و ایمان را در ریشهاش کاشته. آیا این آخرین بخیهها یک دوخت پالاناند، یا وصلهای بر پیکر فراموششدهی یک فرهنگ؟
از مغازه بیرون میآیم، صدای سوزنی که از میان کاه میگذرد هنوز در گوشم مانده. در میدان میوهفروشها، زندگی همچنان بوی تازگی میدهد، اما در آن مغازهی کوچک و پرخاطره، هنوز بوی ایمان و اصالت همچون پلاس و تکه قالیچههای کهنهی ، به تار و پود زندگی دوخته می شود.


